انشای ۲۰ ( آموزش انشا نویسی)

انشای ۲۰ ( آموزش انشا نویسی)

با کمک اساتید فن و معلمان مجرب نوشتن انشای ۲۰را بیاموزیم
انشای ۲۰ ( آموزش انشا نویسی)

انشای ۲۰ ( آموزش انشا نویسی)

با کمک اساتید فن و معلمان مجرب نوشتن انشای ۲۰را بیاموزیم

خلاصه ی داستان سمک عیار

خلاصه ی داستان سمک عیار

 

داستان از جایی آغاز می شود که مرزبان شاه پادشاه ولایت حلب در جست و جوی داشتن فرزند است و با چاره جویی هامان وزیر با «گلنار» دختر پادشاه عراق ازدواج می کند. پس از مدتی از گلنار صاحب فرزند پسری می شود و نام او را «خورشید» می گذارد. پس از آن که روزگار کودکی خورشیدشاه سپری می شود. در دوره‌ی جوانی در حین شکار «خرگوری» توجه خورشید شاه را جلب می کند و به این ترتیب خورشیدشاه به شکلی شگفت انگیز عاشق« مه پری» ، دختر فغفور، پادشاه چین می شود. و به همراه برادر ناتنی خود، فرخ روز راهی ولایت چین می گردد.

دختر فغفور دایه ای به نام شروانه‌ی جادو دارد که نفوذ قابل توجهی در دربار چین دارد و برای خواستگاران مه پری ـ که خود آن ها را در دام می آورد ـ شروطی تحت عناوین رام کردن اسب سرکش، کشتی گرفتن با غلام وحشی قوی هیکل  و پاسخ گفتن به مسئله‌ی سرو سخن گوی، مطرح می کند.وپس از عاجز شدن خواستگاران در پاسخ گفتن به مسأله ها،آن ها  را ربوده و به مخفی گاه خود می برد. در این میان پس از این که خورشیدشاه از پس شروط اول و دوم دایه ی جادو  برمی‌آید، فرخ روز با توجه به شباهت ظاهری با خورشید شاه فداکارانه جایش را با خورشیدشاه عوض می کند و دایه‌ی جادو فرخ روز را به عوض خورشیدشاه ربوده و به مخفی گاه خود می برد.

پس از این واقعه خورشیدشاه به «سرای جوان مردان» مراجعه کرده و به جوان مردان شهر چین زنهار می برد. که در پی آن جوان مردان شهر چین به سرکردگی شغال پیل زور و سمک عیار تحت تأثیر فداکاری فرخ روز، خورشید شاه را به خود پذیرفته و او را در راه رسیدن به مطلوب یاری می رسانند.  ادامه مطلب ...

ســـــمـــــک عــــــیــــار

ســـــمـــــک عــــــیــــار

درباره داستان سمک عیار و نشانه های فتوت در آن

 

سمک عیار

داستان سمک عیار مربوط است به سرگذشت خورشید شاه فرزند مرزبانشاه ، سلطان شهر حلب که دلباخته دختر فعفور شاه ، شاه چین بود.

خورشید شاه به جهت پیدا کردن معشوقه اش که مه پری نام دارد به سرزمین ماچین میرود و در آنجا درگیر جنگی بزرگ و دامنه دار با پادشاه ماچین میگردد ، اما در همه جا یاری و کمک عیار پیشهً بنام سمک است که او را از بدبختی ها و بندی و اسیری ها نجات  می دهد و پیروزمندانه برمیگرداند.

درحقیقت می توان گفت که این داستان دربارهً کار روایی های ، سمک عیار و جوانمردان و عیاران دیگر ، مانند : شغال پیل زور ، روزافزون ، گلمبوی گلرخ ، هرمزکیل ، شاهک ، سرخرود ، آتشک ، سرخ کافر ، فرخ روز و صدها زن و مرد عیار پیشه و جوانمرد است که توسط« فرامرز بن خدا داد بن عبدالله الکاتب الارجانی» با نثری ساده ، روان و زیبای ادبی نوشته شده و توسط استاد« پرویز ناتل خانلری» در چند جلد  منتشر گردیده است.

دراین داستان ، قهرمان اصلی ، سمک است که در آغاز کار یکی از جمله چاکران و شاگردان سرهنگ جوانمرد یعنی شغال پیر زور ، بشمار میرود. در آغاز داستان می خوانیم که گروهی از جوانمردان و عیاران در اطراف رئیس و سرهنگ خویش جمع آمده اند و دروازهً خانهً خویش را بروی تمام مسافران و درماندگان و پناهندگان باز داشته اند و از هیچگونه کمک و یاری به محتاجان و مصیبت رسیدگان دریغ نمی کنند و این یاری و مددکاری شان برای شاه و گدا یکسان است.

دراین داستان می بینیم که سمک عیار مردیست میانه قد و لاغر اندام که از نگاه ظاهری خود با مردم عادی فرقی ندارد ، مگر تمام سجایا و منش های نیک انسانی همچون شجاعت ، مروت ، مهمان نوازی ، مردم دوستی ، زینهار داری ، شکسته نفسی و فروتنی در وجود او جمع شده و تمام مشکلات را به نیروی تدبیر ، عقل و خرد خویش ، حل میکند. سمک که خود از میان توده های مردم برخاسته است ، مردیست مردمدار که آنچه بگوید ، انجام میدهد و با یاران خویش صادق الوعده ، راستکار ووفادار بوده و از چاپلوسی و مردم فریبی و دروغ گویی  بیزار است.  ادامه مطلب ...

نمونه داستان: حکایت پارسیان ازداستان راستان


(55) کرامات آسیاب روزى شیخ ابوسعید با جمعى از دوستان و یاران خود به در آسیابى رسیدند . شیخ اسب خود را بازداشت و ساعتى توقف کرد. پس خطاب به یاران گفت : همراهان !مانند این آسیاب باشید که درشت (گندم ) مى ستاند و نرم (آرد) باز مى دهد و گرد خود طواف مى کند تا آنچه سزاوار نیست ، از خود براند . (56) پیش بینى وضع آب و هوا همه جا صحبت از پیش بینى منجمان بود که امسال هوا چگونه خواهد بود و کشت و زرع به چسان و باغ ها چه اندازه میوه خواهند داد و راه ها آیا امن هستند یا نه ... شیخ ابوسعید روزى بر منبر رفت و گفت : سخن منجمان را شنیدید و درباره سال آینده ، چنین و چنان گفتید . اکنون بشنوید تا من اوضاع سال آینده را برایتان پیش بینى کنم و یقین بدانید که پیش بینى من درست تر از همه باشد و هیچ خطا نکنم . مردم ، یک صدا گفتند که بگو . گفت : سال آینده چنان خواهد بود که خدا مى خواهد؛ چنان که پارسال آنسان بود که خدا مى خواست و هر سال همان گونه است که او مى خواهد؛ نه کم و نه بیش . و صلى الله على محمد و آله اجمعین . این را گفت و از منبر فرود آمد . (57) هر که آن جا نشیند که خواهد ... روزى زنبورى به مورى رسید . او را دید که دانه گندم به خانه مى برد مردمان پاى بر او مى نهادند و او جراحت مى رساندند. زنبور، آن مور را گفت که این چه سختى و مشقت است که تو براى دانه اى بر خود تحمیل مى کنى ؟ براى دانه اى کوچک و بى ارزش ، چندین خوارى و دشوارى مى کشى . بیا تا ببینى که من چگونه آسان مى خورم بى این که مشقتى کشم و رنجى برم . پس مور را به دکان قصابى برد . گوشت ها آویخته بودند . زنبور از هوا درآمد و بر تکه اى گوشت نشست و سیر خورد و پاره اى نیز برگرفت تا ببرد. ناگهان قصاب سر رسید و کاردى بر گوشت زد و زنبور را که بر آن جا نشسته بود، به دو نیم کرد و بینداخت . زنبور بر زمین افتاد . آن مور بر سر زنبور آمد و پایش را گرفت و مى کشید و مى گفت : هر که آن جا نشیند که خواهد، چنانش کشند که نخواهد. (58) آن هم تویى خواجه مظفر از عالمان خراسان بود و اعتقادى به شیخ ابوسعید نداشت . روزى در جمعى گفت : کار ما با شیخ ابوسعید آن چنان است که پیمانه با ارزن . یک دانه ، شیخ ابوسعید باشد و باقى منم . مریدى از مریدان شیخ آن جا حاضر بود . چون سخن خواجه مظفر را شنید، برخاست و پیش شیخ آمد و آنچه از خواجه مظفر شنیده بود، باز گفت . شیخ گفت برو و با خواجه مظفر بگوى که آن یک دانه هم تویى ، ما هیچ چیز نیستیم . (59) دنیا، چندان هم بد نیست آورده اند که مدتى شیخ ابوسعید و یارانش ، سخت فقیر شدند و وام بسیار بر گردن داشتند . شیخ به اصحاب گفت : آماده شوید که به نیشابور رویم تا در آن جا ابوالفضل فراتى ، وام ما را بگزارد . چون خبر به ابوالفضل رسید، به استقبال شیخ و یارانش شتافت و سه روز تمام در خانه خود، از آنان پذیرایى کرد . روز چهارم ، پیش از آن که ابوسعید، چیزى بگوید یا اشاره اى کند، پانصد دینار به وى داد تا قرض خود بدهد. دویست دینار دیگر نیز افزود تا در راه ، زاد و توشه داشته باشند. ابوسعید به ابوالفضل فراتى گفت : تو را چه دعایى کنم ؟ گفت : خود دانى . شیخ گفت : خواهى که از خدا بخواهم که دنیا را از تو بگیرد تا بدان مشغول نشوى ؟ فراتى گفت : نه یا شیخ ؛ زیرا اگر من را مال نبود، تو بدین جا نمى آمدى و نمى آسودى و وام خود نمى گزاردى . شیخ گفت : خدایا!او را به دنیا باز مگذار و دنیا را زاد راه او گردان نه وبال او . (60) ایثار، دم مرگ حذیفه عدوى از اصحاب رسول الله (ص ) گوید که در جنگ تبوک ، گروه بسیارى از مسلمانان شهید شدند . من آب برگرفتم و پسر عموى خویش را مى جستم . وى را در حالى یافتم که جز نفسى براى او باقى نمانده بود. گفتم : آب خواهى ؟ گفت : خواهم . در همان حال یکى دیگر گفت : آه از تشنگى . پسرعمویم به او اشارت کرد؛ یعنى آب را نزد او ببر . آن جا بردم . هنوز آب را به لب هاى او نرسانده بودم که آهى دیگر شنیدم . صداى هشام بن عاص ‍ بود. او نیز در حال جان دادن بود . آب را به لب هاى هشام نزدیک کردم ؛ همان دم مرد و از آب نتوانست که نوشد . بازگشتم تا آب را به دومى دهم . او را نیز مرده یافتم . به سوى پسرعمویم شتافتم ؛ او نیز جان به حق تسلیم کرده بود . در حیرت شدم از این همه ایثار و کرامت که آنان را بود. (61) پارساى بخیل یحیى پسر زکریاى نبى (ع ) ابلیس را دید، گفت : کیست که وى را دشمن تر دارى ، و کیست که وى را دوست تر مى دارى ؟ ابلیس گفت : پارساى بخیل را دوست تر دارم ، که او جان همى کند و طاعت همى کند، اما بخل وى آن همه باطل گرداند . و فاسق بخشنده را دشمن تر دارم که او خوش همى خورد و خوش زندگى کند، و همى ترسم که خداى تعالى بر وى به سبب سخاوتش ، رحمت کند . و وى را توبه دهد. و یک روز على (ع ) بگریست . گفتند: چرا گریستى ؟ گفت : هفت روز است که هیچ مهمان ، به خود ندیده ام . (62) رسم دنیا انس بن مالک که از اصحاب رسول الله (ص ) است ، گوید: رسول (ص ) را شترى بود که آن را غضبا مى گفتند . از همه شتران تندتر و تیزتر مى دوید و در همه مسابقه ها، از همه شتران ، پیش مى افتاد . روزى ، عربى بیامد و شتر خویش را با عضبا در یک راه ، دوانید. شتر اعرابى ، پیش افتاد و مسابقه را برد . مسلمانان ، اندوهگین شدند. رسول (ص ) فرمود: اندوه مدارید!حق است بر خداى تعالى که هیچ چیز را در دنیا بالا نبرد، مگر آن که روزى وى را به زیر آورد. چنین است رسم سراى درشت گهى پشت زین و گهى زین به پشت (63) سخن چینان ، بخوانند گذشت و در بنى اسرائیل ، قحطى افتاد . مردم چاره اى ندیدند جز آن که به خداى رو آورند و باران از او خواهند . چندین بار نماز باران خواندند و از خدا باران خواستند؛ اما هیچ ابرى در آسمان پدیدار نشد . موسى (ع ) علت را از خداوند پرسید . وحى آمد که اى موسى !در میان شما، سخن چینى است که دعاى شما را باطل مى کند و تا او در میان شما است ، دعایتان را اجابت نکنم . موسى (ع ) گفت : بار خدایا!او را به ما بشناسان تا از میان خویش ، بیرون افکنیم . باز وحى آمد:اى موسى !من دشمن سخن چینى هستم ، آن گاه خود سخن چینى کنم و عیب کس را با تو بگویم !؟ موسى گفت : پس تکلیف چیست ؟ وحى آمد که همه توبه کنند و نمام نباشند . چون همه از سخن چینى توبه کردند، خداوند باران فرستاد . (64) هدیه هاى خنده آور نعیمان انصارى ، مزاح بسیار مى کرد . وى را عادت بود که هرگاه در مدینه میوه تازه اى مى آوردند، آن را گرفته ، نزد رسول الله مى آورد و مى گفت : این هدیه است . آن گاه چون فروشنده ، بهاى میوه اش را مى خواست ، او را نزد رسول الله مى آورد و مى گفت : ایشان ، میوه تو را خوردند . بها از ایشان طلب کن . رسول (ص ) مى خندید و بهاى میوه مى داد . پس به وى مى فرمود: اگر بهاى میوه نمى دهى ، چرا مى آورى ؟ مى گفت : درهم و دینار ندارم ؛ اما نمى خواهم میوه نوبر را کسى پیش از تو خورد . (65) نیک خویان اویس قرنى از کوچه اى مى گذشت و کودکان بر او سنگ مى انداختند . مى گفت : بارى اگر سنگ مى اندازید، سنگ هاى خرد اندازید تا پاى من شکسته نشود که بر پاى ناسالم نماز نمى توانم خواند. کسى ، جوانمردى را دشنام مى داد و با او مى رفت . جوانمرد، خاموش بود . چون به نزدیک قبیله خویش رسید، بایستاد و آن مرد دشنام گوى را گفت : اگر باز دشنامى مانده است ، همین جا بگو که اگر قوم من بشنوند، تو را مى رنجانند . ابراهیم ادهم را کسى زد و سر او شکست . ابراهیم ، او را دعا گفت . او را گفتند: کسى را دعا مى گویى که از او به تو جراحت رسیده است !؟ گفت : از ضربت و ظلم او به من ثواب مى رسد و چون نصیب من از او خیر است ، نخواستم بهره او از من جز نیکى باشد؛ پس دعایش گفتم . (66) خشم ابلیس از على بن الحسین (ع ) روایت کرده اند که غلامش را دوبار آواز داد، اما غلام پاسخ نگفت و حاضر نشد . سوم بار ندا داد و غلام حاضر شد . فرمود: نشنیدى ؟ گفت : شنیدم . گفت : چرا جواب ندادى ؟ گفت : از خوى و خلق نیکوى تو ایمن بودم و نیک مى دانستم که تو مرا نمى رنجانى فرمود: شکر خداى را که بنده من از من ایمن است . و غلامى دیگر بود وى را؛ روزى پاى گوسفندى را بشکست . گفت : چرا کردى ؟ گفت : عمدا کردم تا تو را به خشم آورم . گفت : پس من اکنون کسى را به خشم مى آورم که این (خشمگین کردن دیگران ) را به تو آموخت . یعنى ابلیس را . پس غلام را آزاد کرد در راه خدا . (67) شیر آن است که خود را بشکند یکى را در پیش رسول (ص ) مى گفتند که وى بسیار نیرومند است . گفت : چرا؟ گفتند: با هر که کشتى گیرد، وى را بیفکند و بر همه کس غالب آید . رسول (ص ) گفت : قوى و مردانه آن کس است که بر خشم خود غالب آید، نه آن که کسى را بر زمین بیفکند . سهل دان شیرى که صف ها بشکند شیر آن است که خود را بشکند عبدالله بن مسعود مى گوید: روزى پیامبر (ص ) مالى را قسمت مى کرد . یکى گفت :اى محمد!به انصاف ، قسمت نکردى . رسول (ص ) خشمگین شد و رویش سرخ گشت ؛ اما بیش از این نگفت که خداى رحمت کند برادرم موسى را که وى را بیش از این رنجاندند و او بر همه ، صبر کرد . (68) خوشا به حال هیچ کاره ها عمر، یک روز خواست که بر جنازه اى نماز کند . مردى پا پیش نهاد و نماز میت را او خواند . آن گاه چون دفن کردند، دست بر گور وى نهاد و گفت : خوشا بر تو که نه امیر بودى و نه وزیر و نه سردار و نه خزانه دار و نه بزرگ قوم . آن گاه از چشم ها ناپدید شد و کسى او را ندید . عمر فرمان داد که او را بیابند و نزدش آوردند . هر چه گشتند، نیافتند. گفت : شاید که آن مرد، خضر بوده است . (69) به خدا باید سپرد یک روز، مردى نزد عمر، خلیفه دوم ، آمد، در حالى که کودکى در بغل داشت . عمر گفت : سبحان الله !هرگز کس ندیدم که به کسى ماند، چنین که این کودک به تو ماند . مرد گفت :اى خلیفه !این کودک را عجایب بسیار است . روزى به سفر مى رفتم و مادر این کودک آبستن بود . گفت : مرا با چنین حالى ، تنها مى گذارى و مى روى ؟!گفتم : به خداى سپردم آنچه در شکم دارى . چون از سفر باز آمدم ، مادر وى مرده بود. یک شب با دوستان خود سخن مى گفتیم که آتشى از دور دیدم ؛ گفتم : این چیست ؟ گفتند: این آتش از گور زن تو است . چندین شب ، همین واقعه شگفت را مى دیدم .گفتم : آن زن ، نماز مى خواند و روز مى گرفت ؛ این چه حال است ؟ بر سر گور رفتم و باز کردم تا ببینم که حال چیست . چراغى دیدم نهاده و این کودک بازى مى کرد. آوازى شنیدم که مرا مى گفت : این را به ما سپردى و اکنون بگیر؛ اگر مادرش را نیز مى سپردى ، اینک باز مى گرفتى . (70) عیالوارى یکى عیالوار بود و سخت در رنج . چاره درد خود را در آن دید که نزد صاحب دلى رود و از او خواهد که وى را دعا گوید تا به برکت دعاى او، در زندگانى اش گشایش آید. نزد بشر حافى رفت و گفت :اى بشر!تو مرد خدایى ، مرا دعایى کن که مردى عیالوارم و هیچ چیز در بساط ندارم . بشر گفت : اى مرد!آن هنگام که زن و فرزندان تو از تو نان خواهند و آب خواهند و لباس خواهند و تو از برآوردن حاجات آنان درماندى ، در آن حال تو مرا دعا کن که دعاى تو در آن وقت از دعاى من فاضل تر و به اجابت نزدیک تر است . مگر نه آن که در آن حال ، کشتى دل خویش در دریاى درد و اندوه ، در تلاطم مى بینى و هیچ ساحل نجات پیش رو نمى بینى ؟ هر که در این حال باشد، دعایش به اجابت سزاوارتر است . (71) امیدهاست در اخبار آمده است که یکى از دانشمندان و علماى مذهبى قوم بنى اسرائیل ، مردمان را از رحمت خداى تعالى نومید مى کرد و کار را بر ایشان سخت مى گرفت . هر که نزد او مى رفت تا راهى براى توبه بیابد، او همه راه ها را به روى او مى بست و به وى مى گفت : فقط عذاب را آماده باش . مرد دانشمند مرد . او را در خواب دیدند. گفتند: چگونه اى و خدایت را چگونه یافتى ؟ گفت : هر روز صدایى به من مى گوید: تو را از رحمت خود نومید و محروم مى کنم ، آنسان که در دنیا، بندگانم را از من ناامید کردى . سوى نومیدى مرو، امیدهاست سوى تاریکى مرو، خورشیدهاست (72) بیابانگردان دانشمند بیابانگردى ، رسول (ص ) را گفت : یا رسول الله !حساب خلق که کند فردا؟ گفت : حق تعالى . گفت : این حساب ، خود کند یا به دیگران واگذارد و آنان از بنده حساب کشند؟ رسول (ص ) گفت : خود کند . اعرابى بخندید . رسول (ص ) گفت : بخندیدى اى اعرابى ! گفت : آرى ، که کریم چون دست یابد عفو کند، و چون حساب کشد، سخت نگیرد. رسول (ص ) گفت : راست گفتى ، که هیچ کریم نیست از خداى تعالى کریم تر . پس گفت : این اعرابى ، فقیه است . تو مگو ما را بدان شه بار نیست با کریمان ، کارها دشوار نیست (73) از گرگ ترسیدى ؟ خداى تعالى وحى فرستاد به داود (ع ) که مرا در دل بندگانم ، دوست گردان . گفت : چگونه دوست گردانم ؟ گفت : فضل و نعمت من به یاد ایشان آر که از من جز نیکویى ندیده اند . و وحى فرستاد به یعقوب که دانى چرا یوسف را چندین سال از تو جدا کردم ؟ گفت : نمى دانم . وحى آمد: از آن که گفتى ترسم که گرگ ، وى را بخورد اى یعقوب !چرا از گرگ ترسیدى و به من امید نداشتى ، و از غفلت برادران وى بیندیشیدى و از حفظ من نیندیشیدى . و یکى از پیامبران به قوم خود گفت : اگر شما آنچه من مى دانم ، بدانید، بسیار بگویید و اندک بخندید و به صحرا شوید و دست بر سینه زنید و زارى کنید . پس جبرئیل بیامد و گفت : خداى تعالى مى گوید: چرا بندگان مرا نومید مى کنى از رحمت من ؟ پس آن پیغامبر، بیرون آمد و مردم را امیدهاى نیکو داد از فضل خداى تعالى . (74) شاهران مرگ سلیمان نبى (ع ) را فرزندى بود نیک سیرت و با جمال . در کودکى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت . سلیمان سخت رنجور شد و مدتى در غم او مى سوخت . روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند:اى پیامبر خدا!میان ما نزاعى افتاده است . خواهیم که حکم کنى و ظالم را کیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى . سلیمان گفت : نزاع خود بگویید . یکى گفت : من در زمین تخم افکندم تا بروید و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه کرد. آن دیگر گفت : وى ، بذر در شاهراه افکنده بود و چون از چپ و راست ، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم . سلیمان گفت : تو این قدر نمى دانى که تخم در شاهراه نمى افکنند که از روندگان خالى نیست . همان دم مرد به سلیمان گفت : تو نیز این قدر نمى دانى که آدمى بر شاهراه مرگ است و چندان نگذرد که مرگ بر او پاى خواهد نهاد، که به مرگ پسر جامه ماتم پوشیده اى ؟ سلیمان دانست که آن دو مرد، فرشتگان خدایند که به تعلیم و تربیت او آمده اند . پس توبه کرد و استغفار گفت . (75) تا حقى نماند یکى از پیغمبران گفت : بار خدایا!نعمت بر کافران مى ریزى و بلا بر مؤ منان مى گمارى ؛ این را سبب چیست ؟ گفت : بندگان را خوب یا بد بلا و نعمت ، همه از من آید . مؤ منان را بلا فرستم تا به وقت مرگ ، پاک و بى گناه مرا بینندن و نزد من آیند . چون بلایى بر کسى مى گمارم ، گناهان وى را به بلاهاى این جهان ، کفاره دهم و بپوشانم . و کافر را نعمت ها دهم تا نیکى هاى او را در این دنیا، پاداش داده باشم که تا چون نزد من آید و مرا بیند، بر من هیچ حقى نداشته باشد و من در گرو نیکوهاى او نباشم . پیغامبر گفت : اگر چنین است ، بهتر آن که همان سان باشد که تاکنون بوده است . (76) همسویى خرج با دخل یکى با بشر حافى مشورت مى کرد که دو هزار درهم دارم و خواهم که به حج روم راءى تو در این چیست ؟ بشر گفت : حج مى روى که در و دشت و بیابان و شهر و دیار تماشا کنى یا رضاى خدا تعالى به کف آرى ؟ گفت : رضاى حق تعالى را مى جویم . بشر گفت : اگر این حج بر تو واجب نیست ، این درهم ها را به وامداران و یتیمان و عیالواران ده تا از آن به مسلمانان راحت رسانى و آسایش آنان فراهم آورى . گفت : نتوانم بشر پرسید: چرا؟ گفت : از آن که به حج ، رغبت بیش ترى در خویش مى بینم . بشر گفت : پس عیان شد که این درهم ها نه از راه درست به دست آورده اى که در راه درست خرج کنى . مالى که نه از راه صواب ، فراهم آید، در راه صواب به کار ناید. (77) اول گناه بشر بن منصور، یک روز نماز مى گزارد . کسى کنار او نشسته بود و نماز وى را مى نگریست . پیش خود، بشر را تحسین مى کرد و حسرت مى خورد . از درازى سجده ها و حالت او در نماز تعجب مى کرد و در دل ، به او آفرین مى گفت . بشر نماز خود را پایان داد و همان دم ، رو به مردى که در گوشه نشسته بود و او را مى نگریست ، کرد و گفت : اى جوانمرد!تعجب مکن . کسى را مى شناسم که چون به نماز مى ایستاد، فرشتگان صف در صف مى ایستادند و به او اقتدا مى کردند. اکنون در چنان حالى است که دوزخیان نیز از او ننگ دارند. مرد گفت : او کیست ؟ گفت : ابلیس . بزرگى گفت : اگر همه شب بخوابید و بامداد در دل بیم داشته باشید، بهتر از آن است که همه شب تا صبح عبادت کنید و بامداد، گرفتار عجب و کبر باشید . اول گناه که پدید آمد، کبر بود که از شیطان سر زد . (78) قیمت چشم و گوش و دست و پا ... یکى ، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مى کرد و سخت مى نالید . گفت : خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى ؟ گفت : البته که نه . دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمى کنم . گفت : عقلت را با ده هزار درهم ، معاوضه مى کنى ؟ گفت : نه . گفت : گوش ودست و پاى خود را چطور؟ گفت : هرگز . گفت : پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شکایت دارى و گله مى کنى ؟!بلکه تو حاضر نخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را خوش تر و خوش ‍ بخت تر از بسیارى از انسان هاى اطراف خود مى بینى . پس آنچه تو را داده اند، بسى بیش تر از آن است که دیگران را داده اند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده ، خواهان نعمت بیش ترى هستى ! (79) مهربانى هاى حق روایت کرده اند که در یکى از جنگ هاى پیامبر (ص ) با مشرکان ، کودکى اسیر شد . او را در جایى نگه داشتند تا تکلیف اسرا روشن شود. آن جا که اسیران را نگه داشته بودند، بسیار گرم بود و آفتاب داغى بر سرها مى تابید. زنى را از خیمه ، چشم بر آن کودک افتاد؛ شتابان دوید و اهل آن خیمه از پس ‍ وى مى دویدند، تا کودک را در آغوش گرفت و به سینه خود چسباند و خود را خم کرد تا از قامتش ، سایبانى براى کودک بسازد . زن مى گریست و کودک را مى نواخت و مى گفت : این کودک ، پسر من است . مردمان چون این ماجرا بدیدند، بگریستند و دست از همه کار بداشتند . شفقت شگفت آن مادر، همه را به اعجاب آورده بود . پس رسول (ص ) آن جا فرا رسید و قصه با وى گفتند . او شاد شد از مهربانى و گریستن مسلمانان و گفت : عجب آمد شما را از شفقت و رحمت این زن بر پسر؟ گفتند: آرى یا رسول الله ! گفت : خداى تعالى بر همگان رحیم تر است که این زن بر پسر خویش . پس مسلمانان از آن جا پراکنده شدند، در حالى که هرگز چنین شاد نبودند. (80) مى بیند و مى شنود على بن الحسین (ع ) چون طهارت مى کرد و وضو مى ساخت ، روى وى زرد مى شد . مى گفتند: اى پسر رسول خدا!این زردى از چیست ؟ مى گفت : آیا نمى دانید که پیش که خواهم ایستاد . و چون زلیخا، یوسف (ع ) را به خویشتن دعوت کرد، پیش تر برخاست و آن بت که وى را مى پرستید، روى پوشانید. یوسف گفت : تو از سنگى شرم مى دارى ، من از آفریدگار هفت آسمان و زمین شرم ندارم که مى بیند و مى شنود؟ و رسول (ص ) گفت : خداى را چنان پرست که گویى تو وى را پیش رو مى بینى ، و اگر این نتوانى ، بارى به حقیقت بدان که وى تو را مى بیند؛ چنان که خود فرموده است : ان الله کان علیکم رقیبا؛ همانا خدا شما را مراقب است و مى نگرد. آبگینه ساری www.bahoo.blogfa.com سروش زارع مازندران ، ساری ، سوربن (81) عبادت بى زحمت قحطى ، همه جا را گرفته بود . قرصى نان یافت نمى شد . در آن حال ، مردى از بنى اسرائیل به کوهى از ریگ در بیابان رسید . پیش خود اندیشید که کاشکى این کوه ریگ ، کوه گندم بود و من آن را پیش قومم مى بردم و آنان را از رنج گرسنگى مى رهاندم . به شهر بازگشت . پیامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت : در بیرون شهر چه دیدى و چه خواستى ؟ گفت : کوهى دیدم که از سنگ هاى خرد (ریگ ) انباشته بود. در دلم گذشت که اگر این همه ، گندم مى بود، همه را صدقه مى دادم و قحطى را بر مى انداختم . پیامبر قوم گفت : بر تو بشارت باد که ساعتى پیش ، فرشته وحى بر من نازل شد و گفت که خداى تعالى صدقه تو پذیرفت و تو را چندان ثواب داد که اگر تو آن همه گندم مى داشتى و به صدقه مى دادى ، ثواب مى داد . (82) شکر معرفت عیسى (ع ) بر مردى گذشت که به چندین بیمارى مبتلا بود: نه چشمى داشت که ببیند و نه پایى که راه رود؛ جذام بر سر و روى او زده بود و پوستش ، پیسى داشت . به گوشه اى افتاده بود و مى گفت : شکر آن خداى را که مرا عافیت داد و در سلامت نهاد! عیسى (ع ) بدو گفت : اى مرد!چه مانده است از بلا که تو را از آن عافیت باشد؟ گفت : عافیت و سلامت من بیش تر است از کسى که در قلب وى ، معرفت به حق نیست . عیسى (ع ) گفت : راست گفتى . پس دست به وى مالید و درست و بینا و راست اندام شد . مدت ها زیست و همه عمر را به عبادت خداى تعالى گذراند . (83) همنشین عاشقان عیسى (ع ) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعیف دید . گفت : شما را چه رسیده است که چنین آشفته اید؟ گفتند: از بیم عذاب خداى تعالى بگداختیم . گفت : حق است بر خداى تعالى که شما را از عذاب خود ایمن کند. و به قومى دیگر بگذشت نزارتر و ضعیف تر . گفت : شما را چه رسیده است ؟ گفتند: آرزوى بهشت ما را بگداخت . گفت : حق است بر خداى تعالى که شما را به آرزوى خویش رساند. و به قومى دیگر بگذشت از این هر دو قوم ، ضعیف تر و نزارتر و روى ایشان از نور مى تافت . گفت : شما را چه رسیده است ؟ گفتند: ما را دوستى خداى تعالى بگداخت . با ایشان نشست و گفت : شمایید مقربان . خداوند مرا به همنشینى با شما فرمان داده است . (84) رنج افلاطون گویند: روزى افلاطون نشسته بود . مردى نزد او آمد و نشست و از هر در سخنى مى گفت . در میانه سخن گفت :اى حکیم !امروز فلان مرد را دیدم که تو را دعا و ثنا مى گفت و مى گفت : افلاطون ، مردى بزرگوار است که هرگز چون او نبوده است و نباشد. خواستم که ثناى او به تو برسانم . افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو برد و بگریست و سخت دل تنگ شد . آن مرد گفت :اى حکیم !از من چه رنج آمد تو را که چنین دل تنگ شدى ؟ افلاطون گفت : از تو مرا رنجى نرسید و لکن مرا مصیبتى از این بتر چه خواهد بود که جاهلى مرا بستاید و کار من ، او را پسندیده آید؟ ندانم که کدام کار جاهلانه کردم که به طبع او سازگار بود که او را خوش آمد و مرا بدان کار ستود؟!تا توبه کنم از آن کار. این غم مرا از آن است که مگر من هنوز جاهلم ، که ستوده جاهلان ، جاهلان باشند. (85) آسوده بخواب دو همشهرى به سفر مى رفتند . یکى هیچ نداشت و دیگرى پنج دینار با خود آورده بود . آن که هیچ با خود نداشت ، هر جا که مى رسید، مى نشست و مى خفت و مى آسود و هیچ بیم نداشت . آن دیگر، پیوسته مى هراسید و یک دم از همشهرى خود جدا نمى شد. در راه بر سر چاهى رسیدند .جایى ترسناک بود و محل حیوانات درنده و دزدان . صاحب دینارها، نمى آسود و آهسته با خود مى گفت : چکنم چکنم ؟ از قضا، صداى او به گوش همراهش که آسوده بود، رسید . وى را گفت :اى رفیق !دینارهاى خود را دمى به من ده تا بنگرم . دینارها به دست او داد . دینارها را گرفت و همان دم در چاه انداخت و گفت : اکنون آسوده باش و ایمن بخسب 

 

نقل از :حکایت پارسیان ازداستان راستان

کمدی

کمدی   Comedy

نوع دوم ادب دراماتیک ، کمدی Comedy است. کمدی اثری است نمایشی که توجه بیننده را به خود جلب می کند و باعث سرگرمی می شود.

درست است که هدف از کمدی خنده و تفریح است، اما فی الواقع در آن مسایل جدی در پرده ی شوخی نموده می شود. در کمدی، شخصیت قهرمانان و شکست هایشان بیشتر، جنبه ی شوخی، شادی و سرگرمی دارد و معمولاًبیننده بدان توجه جدی نمی کند. تماشاگر از قبل می داند که فاجعه ی بزرگی اتفاق نخواهد افتاد بلکه سیر حوادث در جهت کامرانی قهرمان یا قهرمانان است.

ارسطو می نویسد: «کُمدی تقلید و مُحاکاتی است از اطوار و اخلاق زشت، نه این که توصیف و تقلید بدترین صفات انسان باشد؛ بلکه فقط تقلید و توصیف اعمال و اطوار شرم آوری است که موجب ریشخند و استهزاء می شود. آن چه موجب ریشخند و استهزاء می شود امری است که در آن عیب و زشتی هست، اما آزار و گزندی از آن (عیب و زشتی) به کسی نمی رسد.»

کمدی، اصالتاً باید نمایش باشد، اما در اینجا هم مانند تراژدی، نمونه هایی در دست است که غیر نمایشی است. برخی محققان منشاء کمدی را هم مانند تراژدی، آییـن های مذهبی مربوط به دیونوسوس - خدای یونانی -دانسته اند. در اینجا باید اشاره کرد که مراد از لفظ کمدی در اسامی کتب مشهوری از قبیل «کمدی الهی» دانته یا «کمدی انسانی» بالزاک نوع ادبی کمدی نیست.

محققان و منتقدان فرنگی کمدی را به چهار قسم تقسیم کرده اند:

1-  کمدی رمانتیک: که اوج آن در آثار شکسپیر و نویسندگان دوره ی الیزابت است. این نوع کمدی مشتمل بر حوادث و ماجراهای عاشقانه ی زنی است که قهرمان کمدی است. البته این عشق علی رغم همه ی مشکلات و موانع به شادکامی می انجامد از نمونه های معروف این نوع نمایشنامه، «رؤیایی نیمه شب تابستان» و «همان طور که او را دوست دارید((As you like it» از شکسپیر است.

به نظر نورتروپ فرای در کتاب آناتومی نقد، ژرف ساخت اساطیری کمدی رمانتیک، جشن های باستانی پیروزی بهار بر زمستان است.

2- کمدی طنز Satiric Comedy: در این نوع کمدی، کسانی که قوانین اخلاقی و اجتماعی را مراعات نمی کنند مورد تمسخر واقع می شوند و نویسنده از بی نظمی های اجتماعی انتقاد می کند. پایان این گونه نمایشنامه ها شاد نیست و دغلکارانی که قهرمان کمدی هستند، معمولاً سرنوشت خوبی ندارند.

3- کمدی رفتار Comedy of Manners: این اصطلاح بر مبنای آثار شکسپیر از قبیل کمدی «هیاهوی بسیار برای هیچ» وضع شده است. در پاره ای از این نوع کمدی ها از اعمال زشت بزرگ زادگان و توطئه های طبقات اشراف سخن رفته است. تأثیر شادی بخش Comic Effect آن در گرو مکالمات خنده داری است که مابین شخصیت های احمق و گول رد وبدل می شود. در این گونه کمدی، قراردادها و رسوم اجتماعی مورد بررسی قرار می گیرد. یکی از این مسائل نزاع های عشقی Duel Love است. موضوع دیگر، رفتار شوهران حسود نسبت به همسران خود است. نمونه ی این گونه کمدی «اهمیت ارنست بودن» اثر اسکار وایلد است. برنارد شاو و سامرست موام هم به این شیوه آثاری آفریده اند.

4- فارسFarce: اثری است که خواننده یا بیننده را از صمیم دل به خنده وامی دارد و از این رو به آن کمدی سبک گفته اند و امروزه بر این شیوه فیلم های سینمایی سبک و خنده داری می سازند (مخصوصاً آمریکاییان). در اثر فارس  قهرمان را یا خیلی بزرگ می کنند و یا خیلی کوچک و او را در موقعیت های خنده آوری قرار می دهند. مولیر آثاری به این شیوه دارد. فارس گاهی به عنوان یک داستان فرعی (اپی زود) در انواع دیگر کمدی دیده می شود.

البته در کتبی که در مورد کمدی نوشته شده است، تقسیمات و اصطلاحات دیگری هم مشاهده می شود. مثلا کمدی اخلاط اربعه Comedy of Humours کمدی ای است که در آن عدم تعادل یکی از اخلاط (سودا، صفرا، بلغم، خون) قهرمان را دچار یکی از امراض کرده است. کمدی احساساتی کمدی ای بود که در پایان قرن 17 در انگلستان پیدا شده بود و در آن هدف این بود که بیننده را به جای خنده، به گریه بیندازند. این شیوه بعدها در فرانسه هم معمول شد. همچنین از نظر موضوع هم تقسیمات متعددی کرده اند، مثلاً در تئاتر پوچی هم آثار کمیک وجود دارد. یا کمدی های چخوف جنبه ی اجتماعی دارد. برخی از منتقدان به طور کلی کمدی را به دو قسم، تقسیم کرده اند:

1-     کمدی عالی یا سطح بالاHigh Comedy  که باعث خنده ی روشنفکران می شود و در آن طنزهای ظریف سطح بالایی است.

2- کمدی پست یا عامیانه یا سطح پایین Low Comedy که در آن جاذبه های روشنفکری نیست و شوخی های مبتذل و جوک های زشت دارد، مثل سیاه بازی ها.

آخرین اصطلاحی که با توجه به مباحث نقد ادبی غربیان مطرح می کنیم اصطلاحات « تنوع  و تسکین»Comic Romic  است و آن طرح شوخی ها و نمایش صحنه های شاد در یک اثر جدی تراژیک است. این شگرد باعث تنوعی در نمایش می شود و اندکی از آلام بیننده را که بر اثر ترس و شفقت ایجاد شده است می کاهد. تنوع و تسکین در صحنه ی قبرکن ها در نمایشنامه «هملت» و نیز درنمایشنامه مکبث در صحنه ی مربوط به حمال های مست بعد از قتل پادشاه مشاهده می شود.

نمایشنامه ی کمیک به این اشکال فرنگی در ایران وجود نداشته است. اما قطعات کوتاه منظوم یا منثور در طنز و انتقاد از مفاسد اجتماعی، طبقات و اصنافی از مردم در ادبیات ما هست، مثلاً در آثار عبید. مثنوی های مشتمل بر طنز و هجو هم در ادبیات ما کم نیست. مثل کارنامه بلخ سنایی و همچنین در انواع شعر فارسی نوعی است که به آن شهر آشوب می گویند و از فروع هجو است. اما هیچ کدام از اینها را نمی توان نوع ادبی کمدی محسوب داشت که ذاتاً باید جنبه ی نمایشی داشته باشد. تنها مورد مشابه که فقط جنبه اجرایی داشته است نه کتابتی، نمایش های معروف به « تخته حوضی » است که می توان آن را با «کمدیا دل آرته» Commedia Dell,Arte مقایسه کرد. این اصطلاح ایتالیایی به همین شکل در همه ی زبان ها مستعمل است. این نوع کمدی در قرن 16 و 17 و 18  در ایتالیا بسیار رایج بود. بازیگران که ماسکی بر چهره داشتند، در وسط بازی بدیهه سرایی می کردند. برخی از قهرمانان و بازیگران این نوع نمایش معروفند که از آن میان آرلکن را می توان نام برد. در نمایش تخته حوضی هم بازیگران چون کاکاسیاه با بدیهه گویی های خود، موضوعات نمایشی را از حالت ثابت و تکراری خارج کرده، هر بار به نحوه تازه و سرگرم کننده ارائه می دادند. در خاتمه لازم است اشاره کنیم که ابوبشر متـّی مترجم فن شعر و دیگر قدما از جمله ابن رشد قرطبی، معنی کومودیا را مانند تراگودیا نمی فهمیده اند و از این رو آن را به هجو ترجمه کرده بودند که نزدیک ترین معنی به کمدی است.

عناصر داستان

        داستان

·        رمان و انواع آن

 

عناصر که مجموعاً پیکره ی داستانی را به وجود می آورند، عبارتند از :

 

1-      تجربه (1)

اعمالی که در داستان مطرح است تجربیات است. یعنی این تجربیات و آزمون های گوناگون است که حادثه را به وجود می آورد و ایجاد جدال می کند.

 

2-      جدال (2)

جدال مطرح در داستان یا جدال دو انسان با یکدیگر است مثل جدال داش آکل با کاکا رستم یا جدال انسان با طبیعت، خدا یا سرنوشت و از این قبیل است. مثلاً جدالی که در «پیرمرد و دریا» اثر ارنست همینگوی دیده           می شود و یا جدال انسان با خود، که نمونه آن را در «هملت» و «بوف کور» می توان مشاهده کرد.

 

3-      حادثه (3)

جدال منجر به حادثه می شود. برای این که بتوان به چرایی و انگیزه ی حادثه ها جواب داد باید به جدال ها برگشت، زیرا در یک داستان سطح بالا، هیچ حادثه ی تصادفی و اتفاقی نیست بلکه مسبوق و مبتنی بر جدالی است. گاهی یک حادثه می تواند تمامی یک داستان را تشکیل دهد.

 

4-      داستان (4)

روایت مرتب و منظم حوادث است ، بیان تسلسل و توالی حوادث و اتفاقاتی است که در داستان رخ می دهد. بعد از فلان حادثه، دیگر چه اتفاقی افتاده است؟ بعد چه شد؟ و بدین ترتیب داستان کنجکاوی خواننده را برای تعقیب حوادث تحریک می کند. می توان گفت روایت منظم و مرتب حوادث باعث جاذبه و کشش داستان است.

 

5-      راوی داستان یا زاویه دید  (5)

هر داستان به طریقی روایت می شود و حتی ممکن است در یک داستان واحد، از انحاء مختلف روایت استفاده شود. معمول ترین شیوه روایت استفاده از اول شخص (من) و سوم شخص (او) است. در روایت اول شخص، خود نویسنده یکی از افراد داستان است و گاهی خود قهرمان اصلی است. اما در روایت سوم شخص، نویسنده بیرون از داستان قرار دارد و اَعمال قهرمانان را گزارش می دهد. در روش روایی سوم شخص، راوی ممکن است علـّام و دانای کل (6) باشد، یعنی از همه ی ماجراها و حوادث و افکار و خیالات قهرمانان اطلاع داشته باشد. یکی از انواع این گونه راوی، راوی فضول (7) است که نه تنها در همه صحنه های داستان آزادانه رفت و آمد دارد و بر اعمال و افکار قهرمانان ناظر است بلکه افکار و احساسات و اعمال آنان را محک می زند و ارزش گذاری می کند. بسیاری از داستان های معروف به این شیوه نوشته شده اند، از قبیل «جنگ و صلح» تولستوی و برخی از آثار داستایوسکی و چارلز دیکنز.

راوی علام یا دانای کل ممکن است از روش غیر شخصی (8) یا غیر فضولی (9) استفاده کند. بدین معنی که فقط اعمال و حوادث را به خواننده گزارش دهد اما عقاید و تفسیرها و قضاوت های خود را مطرح نکند، در اکثر کارهای ارنست همینگوی (مثلاً داستان یک جای تر و تمیز) با این شیوه مواجه ایم. نوع دیگر روایت به شیوه سوم شخص، زاویه  دید محدود (10) است. بدین معنی که نویسنده داستان را با ضمیر شوم شخص روایت می کند، اما گزارش و نمای خود را به افکار و احساس و ماجراهای یک قهرمان یا حداکثر چند قهرمان محدود می کند و به ابعاد مختلف همه ی شخصیت ها، کاری ندارد. به چنین قهرمانی که نویسنده در مورد آنان تجربه و اطلاع کافی دارد نقطه کانون (11) یا آینه (12) یا مرکز آگاهی و اطلاع  (13) می گویند. در برخی از داستان های هنری جیمز، این شیوه دیده می شود. به راوی از دیدگاه های دیگری هم می توان نگریست: راوی خود آگاه و راوی جایز الخطا. راوی خودآگاه(14) نویسنده ای است که از کیفیت خلق اثر هنری خود دقیقاً آگاه است و با اطمینان تمام و نقشه ی قبلی، خواننده را در مسایل مختلف رمان خود، با خویش سهیم می سازد. اما راوی غیر موثق و غیر قابل اعتماد یا جایزالخطا  Fallible Narrator یا Unreliable Narrator نویسنده ای است که تفاسیر و قضاوت های او از مطالب، با اعتقادات مرسوم و متعارف منطبق نیست و خواننده در صحت و قبول گزارش ها و تحلیل های او مشکوک و مردد است .

 

6-      هسته ی داستان (15)

و آن بیان ترتیب و توالی حوادث برجسته و رابط علت و معلولی است. بدیهی است که منطق هر داستانی مبتنی بر همین ترتیب منظم علت و معلولی حوادث و وقایع است. پلات، ساختمان فکری و ذهنی و درونی داستان است و خواننده ی هوشمند با توجه به پلات است که ناظر توالی منطقی حوادث و نتایج علت و معلول مترتب به آنها خواهد بود. چون پلات مهم ترین و ظریف ترین عنصر داستان ساز است در صفحات آتی، جداگانه به شرح آن خواهیم پرداخت.

 

 7- شخصیت یا قهرمان (16)  

قهرمانان و شخصیت های داستان کسانی هستند که با اعمال یا گفتار خود داستان را به وجود می آورند. به آن چه می کنند آکسیون و به آن چه می گویند دیالوگ یا گفتار گفته می شود . به زمینه و عواملی که باعث گفتار یا اعمال قهرمانان (17) داستان می شود انگیزه (18) می گویند. بدین ترتیب آکسیون یا عمل و کنش، مجموعه اعمال و رفتار و به اصطلاح کارهایی است که از قهرمان در داستان سر می زند و دیالوگ مجموعه گفتارهای شخصیت های داستان است و بدیهی است که در یک داستان حساب شده هر فعل یا حرفی باید علت و انگیزه مناسب و خاصی داشته باشد.

قهرمانان ممکن است از آغاز تا پایان داستان ثابت بماند و از نظر فکری و روحی تغییری نکند و نیز ممکن است بر اثر عوامل گوناگون مثلا یک بحران شدید و آنی، به تدریج یا ناگهانی تغییر و تحول یابد. به قهرمان نوع اول شخصیت ثابت وبه قهرمان نوع دوم شخصیت متغیر گویند. این اصطلاحات از ای. ام. فورستر صاحب کتاب معروف «جنبه های رمان» است. فورستر در این کتاب شخصیت های داستان را به دو نوع تقسیم کرده است: اول شخصیت ثابت یا ساده (19) که می توان همه وجود او را در یک جمله وصف کرد و به خواننده شناساند. او یک نوع طرز تفکر یا ایده و کیفیت روانی بیشتر ندارد. پیچیده نیست و با جزییات سروکار ندارد. دوم شخصیت متغیر(20) که از نظر خلقیات و انگیزه های رفتاری، وجودی پیچیده است. با جزئیات مسایل پیرامون خود سروکار دارد و مثل یک شخصیت واقعی در زندگی واقعی است .

با توجه به این سخنان، می توان در تقسیم دیگری گفت که شخصیت اثر یا تیپ است و یا فرد . فرد خصوصیات مخصوص به خود دارد. خلقیات او همگانی نیست. باید با دقت او را شناخت و با حال و روزگار و افکار و اوهام او آشنا شد، مثل قهرمان بوف کور که شاید در دنیای واقعی هم مصداقی نداشته باشد.

اما تیپ، نماینده ی قشر و صنفی از مردم و جامعه است. یعنی طبقه و گروهی از مردم همان خلقیات و رفتار را دارند. وقتی او را شناختیم مثل این که هزاران نفر را شناختیم، مثل قهرمان داستان حاجی آقا نوشته صادق هدایت. در مدیر مدرسه آل احمد، مدیر مدرسه نماینده یک تیپ است، اما معلم یک فرد است.

نویسنده در شخصیت پردازی(21) دو راه دارد : نمایش یا نشان دادن (22) یا روایت و بیان کردن (23). در روش نشان دادن که گاهی به آن روش نمایشی (متد دراماتیک) می گویند، شخصیت صحبت می کند، عمل می کند و خواننده می تواند خود، انگیزه ها و اوضاع و احوالی را که پشت اعمال و گفتار اوست استنباط نماید. اما در شیوه روایت و بیان کردن، نویسنده خودش با اقتدار و آزادی دست به توصیفات و ارزش گذاری می زند و آن چه را که خود می خواهد در اختیار خواننده قرار می دهد.

امروزه بیشتر روش نمایش را توصیه می کنند و روش روایت یا بیان کردن را فقط وقتی قبول دارند که داستان، جنبه هنری بسیار والایی داشته باشد. زیرا اعتقاد بر این است که نویسنده باید حتی المقدور حضور خود را در داستان حذف و محو و به هر حال گم رنگ کند، تا اول بتواند عینی و غیر شخصی بنویسد و ثانیاً خواننده را با خود در آفرینش داستان سهیم سازد.

 

8- زمینه  (24)

زمینه اثر به تصویر کشیدن اوضاع و احوالی است که باعث آشنایی خواننده با شخصیت های داستانی می شود و خواننده نسبت به قهرمانان، شناخت و آگاهی کسب می کند. زمینه را توصیف نویسنده به وجود می آورد. زمینه ی زندگی شرقی با غربی فرق دارد یا زمینه زندگی قرن پنجم با قرن بیستم فرق می کند. زمینه ی زندگی در شمال و جنوب ایران با هم متفاوت است. و اینها باید در داستان رعایت شود. نویسندگان بی دقت، معمولاً در ساختن زمینه، مرتکب اشتباه می شوند. نویسنده برای ارائه یک زمینه ی خوب و مناسب در داستان، باید اطلاعات تاریخی و جغرافیایی و جامعه شناختی دقیق و عمیقی داشته باشد. می توان گفت که زمینه، زمان تاریخی و مکانی جغرافیایی است که حوادث داستان در آن اتفاق می افتد. مثلاً زمینه ی داستان مکبث، اسکاتلند در قرون وسطی است و زمینه ی داستان پولی سیس جیمز جویس، دوبلین در روز 16 ژوئن 1904 است.

 

   9- فضا و جو (25)

جو، فضای ذهنی داستان است که نویسنده آن را به وجود می آورد. در صحنه تئاتر مثلاً، جو را با گذاشتن دکور و تنظیم نور به وجود می آورند و در داستان با عبارات و توصیفات. در جو و فضا، توصیفات برخلاف زمینه، بیشتر جنبه درونی و ذهنی دارد و از این رو فضا از زمینه داستان قوی تر و حساس تر و مؤثرتر است. فضا می تواند شاد یا غمگینانه (که بیشتر این طور است) باشد. شکسپیر فضای ترسناک آغاز هملت را با گفتگوی موجز نگهبانانی که متوجه حضور روح شده اند به وجود آورده است.

  10- لحن (26)

لحن ایجاد فضا در کلام است. شخصیت ها در زبان خود را بیان می کنند و به خواننده می شناسانند. از این رو لحن، مفهومی نزدیک به سبک داد. شخصیت ها را از طریق لحن آنان می شناسیم و با آنان رابطه ایجاد می کنیم. البته گاهی یک شخصیت واحد ممکن است لحن های مختلفی داشته باشد. به هر حال، لحن نقطه نظر و دید نویسنده نسبت به موضوع داستان است. لحن می تواند، رسمی، غیر رسمی، صمیمانه، مؤدبانه، جدی، طنزدار و ... باشد و از این رو لحن با تاثیر گذاری داستان، رابطه دارد.

   11- الگو (27)

بافتی است که همه اجزاء داستان - مثلاً شخصیت ها- را در خود جای می دهد و به نحوی به هم مربوط می کند و از این رو مفهومی شبیه به فرم در شعر است. الگو هم مانند پلات منطق داستان را به وجود می آورد یعنی امور و وقایعی را که در داستان اتفاق افتاده است منطقی و پذیرفتنی می نماید. به نظر برخی از محققان، در قصه های روانی، الگوی ذهنی شخصیت ها، حتی بیشتر از هسته داستانی (Plat) اهمیت دارد.