مختصری از زندگینامه شهید باهنر
محمد جواد باهنر، در سال 1312 در شهر کرمان متولد شد. دومین فرزند خانواده بود و غیر از ایشان هشت خواهر و برادر دیگر هم بودند. محله ایشان معروف به «محلة شهر» از محلههای بسیار قدیمی و مخروبة شهر کرمان به شمار میرفت. پدرش، پیشهور سادهای بود. زندگی بسیار محقرانهای داشت، مغازه کوچکی در سرگذر، که از این راه امرار معاش میکرد.
در پنج سالگی به مکتب خانهای سپرده شد که نزدیک منزلشان بود، چون اولاً در آن ایام مدارس چندان زیادی نبود، اگر هم بود، خانوادههای امثال خانواده ایشان به آن دسترسی نداشتند. در مکتبخانه بانوی متدینهای بود که قرآن را نزد ایشان خواند.
در همان خانه، نزد ایشان خواندن و نوشتن و درسهای معمول آن روز را فرا گرفت. با راهنمایی حجتالاسلام حقیقی به مدرسة معصومیه کرمان راه یافت. از آن به بعد، درسهای رسمی ایشان ...
درس طلبگی بود. مدرسة معصومیه بعد از سالها بسته بودن در دورة رضاخان، بعد از شهریور 20 باز شده و چند نفر طلبه جمعآوری کرده بود. بعد از گذشت دو سه سال، ایشان نیز همراه چند نفر از دوستان خود وارد این مدرسه شد، تحصیلات جدید به صورت متفرقه و داوطلبانه انجام می شد. در سال 32 که 20 ساله شده بود، توانست ضمن ادامة تحصیلات دینی، به گرفتن پنجم علمی قدیم موفق شود. تا آن سال، درس را تا حدود سطح رسانده بود. در اوایل مهرماه 32 به قم عزیمت نمود. وضع مالی خانواده طوری بود که به هیچ وجه، قادر به پرداخت مخارج تحصیلی ایشان نبودند، ایشان از شهریة محدودی که آیهالله بروجردی در آن زمان میدادند (23 تومان درماه)، زندگی میکردم، البته بعد از مدتی 50 تومان هم از حوزة علمیه کرمان به آنجا حواله میشد. سال اول اقامتم در قم، در مدرسة فیضیه سکونت داشتم و توانستم «کفایه و مکاسب» را خدمت چند تن از استادان آن روز، مرحوم آقای مجاهدی و آقای سلطانی و دیگران، تمام کنم. از سال 33 به درس خارج رفتم، اساتید ما در درس خارج، عمدتاً رهبر بزرگوارمان آیهالله العظمی امام خمینی بودند که ما اولین درس خارج درس فقه و درس اصول را از محضر ایشان استفاده کردیم و تا سال 41 ، یعنی بیش از 7 سال، در خدمت ایشان بودیم، در مدت دو سال محضر درس ایشان را درک کردم. هنوز هم بسیاری از یادداشتهای درس آن روز به عنوان یادگار، ذخیره علمی خوبی برای ما باقی مانده است.همچنین، سر درس مرحوم آیهالله بروجردی که درس فقهی بود، حاضر میشدیم. با اینکه به خاطر مرجعیت ایشان و گستردگی درس، از نظر شاگردان، کلاس صورت خاصی پیدا کرده بود، ولی تا پایان سال 40 که سال فوت ایشان بود، درس ایشان را ادامه دادیم، استاد دیگر ما، علامه طباطبایی بود که درس فلسفة «اسفار» را مدت شش سال در خدمت ایشان خواندیم، از درس تفسیر ایشان نیز استفاده کردیم. یادم هست، اولین روزهایی که درس تفسیر را شروع کردند، ابتدا درس میگفتند، سپس مطالب در جمع طلاب مورد بحث قرار میگرفت، بعد از رفع اشکالات، درس را مینوشتند که بعدها به صورت «المیزان»، دورة تفسیر عالی درآمد. ما از ابتدای سورة بقره به بعد در محضر ایشان بودیم و من یادداشتهای فراوانی دارم که خاطرة پرباری از آن دوران میباشد. در آن دوران، درس امام پر شور بود، چون ایشان عمدتاً به تربیت طلاب میپرداختند و معروف بود، طلبههایی که میخواهند بیشتر درس بخوانند و اهل فکر و تحقیق و کار هستند، در درس ایشان شرکت میکنند. و امروز، عمدة کسانی که به صورت علمای جوان شهرها یا ائمة جمعه یا افراد شورای عالی قضایی، فقهای شورای نگهبان و مسئولان روحانی و بنام مملکت و تعداد متنابهی از نمایندگان مجلس که سنشان مقداری بالاتر است (و) به انقلاب خدمت میکنند، همه، شاگردان آن روز امام هستند. ما بهترین خاطرات علمی و تحصیلی خود را از دوران 9 سالهای که در قم بودیم، داریم.
در اولین سال ورودم به قم (سال 33 )، کلاس دوازدهم را به طور متفرقه امتحان دادم و دیپلم کامل گرفتم و بعد از مدتی در دانشکدة «الهیات» به ادامة تحصیلات دانشگاهی پرداختم، ولی چون درسهای الهیات برای ما تازگی نداشت، ما اصولاً به تحصیلات قم ادامه میدادیم و هفتهای یکی دو بار در بعضی از دروس که لازم بود، به تهران میآمدیم و شرکت میکردیم. حدود سال 37 بود که دورة لیسانس دانشگاه را تمام کردم، بعد از مدتی که در قم مشغول بودم، توانستم دوره دکتری را هم ادامه دهم. همچنین، یک دورة فوقلیسانس امور تربیتی را در دانشکده «ادبیات» تهران گذراندم. ما همه علاقهمند بودیم که حوزة قم، از نظر نوع مطالعات و مسایل طرح شده و همچنین، از نظر تحقیقات علمی، فکری و فلسفی تحرک جدید داشته باشد که خوشبختانه این نهضت از چند سال قبل شروع شده بود. اولین جهش این حرکت، از طرفی توسط امام و از طرف دیگر، توسط علامه طباطبایی و شاگردانشان آقایان منتظری، بهشتی، مشکینی و دیگران بود. ما نیز به لحاظ اقتضای سنمان، در دورههای دوم درس این اساتید بزرگ شرکت کردیم و تقریباً، بعد از شش سال که از آغاز این حرکت میگذشت، به این جریان پیوستم. نهضت تالیف و تحقیق و ترجمه و کارهای مطبوعاتی تازه شکل میگرفت و ما به کمک چند نفر از دوستان، از جمله آقای هاشمی رفسنجانی و آقای مهدویکرمانی و عدهای دیگر از دوستان، مکتب تشیع را به راه انداختیم و از سال 36 سالنامه و بعدها فصلنامه منتشر کردیم که بعد از انتشار هفتمین سالنامه آنرا توقیف کردند و نکته جالب اینجا بود که آن روزها تیراژ کتابها بین 1000 الی 3000 بود، ولی وقتی ما اولین سالنامه را اعلام کردیم و قبوض مربوطه را فروختیم، (چون بودجه نداشتیم، از طریق فروش قبوض درصدد تهیه مخارج چاپ سالنامه شدیم) و مردم در هر صورت مقالات و نویسندگان را مشاهده کردند، به قدری استقبال شد که مجبور شدیم 10000 نسخة چاپ کنیم، و باز تقاضا به قدری زیاد شد که مجدداً 50000 نسخه دیگر منتشر کردیم. در آن روز تیراژ 15000 بسیار جالب و شاید واقعاً، بینظیر و به هر حال، جریان تازهای بود
در کنار این فعالیت، طبق عادتی که طلاب آن روز داشتند، ما هم به منبر میرفتیم و سخنرانی میکردیم. خاطرم هست، اولین بار که سال 37 توقیف شدم، مقارن با سالی بود که دولت ایران، اسرائیل را (دو فاکتور یا دوفاکتور (اختلاف نسخه)) برسمیت شناخته بود. در آبادان، در منبری سخنرانی میکردم که شدیداً به این مسأله حمله کردم که توسط شهربانی آبادان دستگیر شدم، این اولین برخورد من با رژیم بود. آن روزها هنوز مسألة دستگیری روحانی بسیار نادر بود.
در سال 41 به تهران آمدم، چون در آن روزها، صحبت از این بود که نمایندهای از حوزة علمیة قم برای تبلیغات اسلامی به کشور ژاپن برود و بنده را پیشنهاد کرده بودند، به این منظور به تهران آمدم تا مقدمات کار را فراهم کنم. لازم بود که یک دوره زبان انگلیسی که زبان دوم آنها بود، ببینم. منتهی این سفر به علت مشکلاتی که پیش آمد، به تاخیر افتاد و به آغاز مبارزات روحانیت به رهبری امام بزرگوارمان در اواخر سال 41 منتهی شد. یعنی 6 الی 7 ماه از سکونت من در تهران گذشته بود که مبارزه آغاز شد. بهتر دیدم که در ایران بمانم و در جریان مبارزه همکاری کنم.
سال 42 که اوج مبارزات بود و واقعة خرداد در همان سال اتفاق افتاد، ما از آن تعداد روحانیونی بودیم که از قم اعزام شدند به شهرهای مختلف، تا محرم آن سال را به محرم حرکت و قیام تبدیل کنیم. من مامور شدم که به همدان بروم. دستور این بود که از روز ششم ماه محرم، سخنرانیها اوج بیشتری پیدا کند و مبارزه شدت گیرد، چون گفته بودند که نگذارید جلسات پرجمعیت شوند، اگر بخواهید از اوایل شروع کنید، قبل از اینکه مردم اجتماع کنند، شما را دستگیر خواهیم کرد. از روز ششم که سخنرانیها اوج گرفت. ظاهراً روز هفتم بود که ما دستگیر شدیم. هنوز حوادث 15 خرداد پیش نیامده بود که مردم اجتماع کردند و ما آزاد شدیم. و مجدداً به سخنرانیهایی که داشتیم ادامه دادیم. تا روز 12 محرم آن سال، همه جا این مسأله اوج گرفته بود وما به شدت تحت تعقیب بودیم که دوستان ما را مخفیانه به تهران فرستادند و در آنجا دستگیر نشدیم.
در پایان سال 42 که مصادف با سالگرد مدرسة فیضیه بود. (چون فروردین سال 42، رژیم به مدرسة فیضیة حمله کرد که مصادف بود با روز ولادت امام جعفر صادق (ع)، طبعاً بیستم اسفند سال 42 که روز وفات امام صادق بود، سالگرد حادثة مدرسة فیضیه نیز میشد.) به همین مناسبت، در بازار تهران در مسجد جامع سخنرانی برگزار کرده بودند و من مسئول اجرای سخنرانی آنجا بودم. طی سه شب که سخنرانی انجام میشد، اجتماع عظیمی گرد هم آمده بود که در آن سالها، در نوع خود بسیار جالب بود، شب سوم، پلیس زیادی به اتفاق سرهنگ طاهری معدوم که مسئول دستگیری من بود، به آنجا آمدند و بعد از دستگیری، مرا به زندان قزلقلعه انتقال دادند.
مسألة دومی که برایم پیش آمد، ادامة تحصیلات دانشگاهی بود و در دو رشته که قبلاً گفتم و دیگری خدمات فرهنگی، که دوستان روی آن تاکید فراوانی داشتند. ابتدا آیهالله دکتر بهشتی به آموزش وپرورش راه یافته بودند و سربندهای کار را در اختیار داشتند، همچنین، آقای دکتر غفوری در آنجا مشغول بودند، در حدود 7 الی 8 ماه گذشته بود که این مسأله به من نیز ارجاع شد و در جریان کار قرار گرفتم. قرار شد برای برنامهریزی تعلیمات دینی و نوشتن کتابهای دینی، به طور جدی کار کنیم. از اولین سالهایی که وارد آموزشوپرورش شدم با مشکلات فراوانی روبهرو بودم. دوستان مقدمات را فراهم کردند و من توانستم در قسمت برنامهریزی راه پیدا کنم.
11- جالب بود که ما در این فرصت توانستیم از بخشهای کوتاهی که در اول ابتدایی به عنوان مسائل دینی بایستی وارد شود تا آخرین سالهای تحصیلی دبیرستان، کتبهای تعلیمات دینی بنویسیم. وهمینطور، برای دورههای تربیت معلم و دیگر رشتههای تحصیلی که وجود داشت. این از فرصتهای جالبی بود برای ما و تاریخچة مفصلی دارد که حاکی از درگیریهایی است که در این رابطه با دستگاه داشتیم. ولی به یاری خدا موفق شدیم. مطالب کتابها و خود کتابها را بدون کوچکترین دخالت دستگاه، بنویسیم. مطالب آن کتابها حتی در بعضی از حوزههای مبارزاتی مخفی آن روز، به عنوان مطالب آموزشی، تعلیم داده میشد. مطالبی را که در دوره دبیرستان و راهنمایی گنجانده بودیم، نسبتاً تحرک خوبی داشت
- در سالهای 55 و56 رژیم دیگر احساس کرده بود که مطالب کتابها چیست و لذا سخت جلوگیری میکرد و کتابها را برای سانسور و تجدید نظر به مراکز خود میفرستاد. کتابهای تجدیدنظر شده را که میتوانستیم، دست پیدا کنیم، میدیدیم، در حدود 60 درصد از مطالبی که در اول و دوم راهنمایی نوشته بودیم، خط کشیده و در حاشیه اظهارنظرهایی کرده بودند، معلوم بود که برایشان ناگوار بود. از آن سال تصمیم گرفتند که از این کتابها جلوگیری کنند، منتهی در معذورات اجتماعی قرار گرفته بودند و دنبال مولف جدید میگشتند که به جای ما بگذارند. مؤلفی که بتواند دلخواه آنها بنویسد. چنین مولفی هم یا نبود و اگر بود، جامعه آنرا نمیپذیرفت. چون مدتها بود که معلمین با کتابهای ما آشنا شده بودند و میگفتند زمینه بسیار خوبی به ما دادهاید، ما اگر میخواستیم علیه رژیم صحبت کنیم، در هیچ یک از کتابها ممکن نبود، شما سرنخی به ما دادهاید و ما میتوانیم بحثهای خودمان را بکنیم. ساواک نیز تلاش میکرد که کتابهای دیگری نوشته و حتی با بعضی از نویسندگان اوقافی آن روز، قرار گذاشته بود، ما هم، مخصوصاً آنها را میدیدیم و به صورتی آنها را از این کار منصرف میکردیم. در ضمن معلمین و مردم را در جریان میگذاشتیم که اگر احیاناً خواستند کار جدیدی بکنند، آگاه باشند و مقاومت کنند. در هر حال، آن سال با شیوههای خاصی توانستیم جلوی این کار را بگیریم. آنها نیز چاپ این کتابها را تا آخرین روزی که فرصت داشتند، به عقب انداختند، ولی دیگر نمیتوانستند در برابر افکار عمومی مقاومت کنند. و بالاخره، در سال 56 که آغاز مبارزه وسیع بود، مجبور شدند تسلیم شوند. ما هنوز هم نسخههایی که آنها سانسور کرده و دور مطالبی خط کشیدهاند و مشخص است که از سه کانال مرور و رد شد تا مطالب حذف شود، به عنوان یادگار نگه داشتهایم و لذا، همةآنها را داریم تا روشن شود که رژیم درباره کتابهای ما چگونه فکر میکرد.
13- لازم به تذکر بود، چون بعضیها این سئوال را میکنند که شما چطور در آن موقع این کتابها را نوشتهاید؟ آیا نوعی همکاری بود؟! پاسخ ما این است که همة مطالب آن کتابها هست و ما برای کسانی که در سرتاسر این کتابها کلمهای پیدا کنند که حتی غیرمستقیم دستگاه را تایید کند، جایزه میدهیم. بالعکس، صدها مورد پیدا خواهند کرد که به صورت فشرده و مستقیم، اصطلاح طاغوت و توحید را که نفی استکبار و استبداد و استعمار را در بردارد وبه کار برده شد. در این کتابها آیات فراوانی از جهاد و لزوم کارزار در برابر ظلم و بیعدالتی آورده شده است. بقیه را در همین کتابهای درسی به عنوان ضرورت مبارزة مخفی و حفظ نیروها از دستبرد دشمن و ضربه کاری زدن به دشمن، مطرح کردیم. تاریخ ائمه را از آن قسمتهای مبارزاتی و انقلابی و درگیریهایی که با خلفا داشتهاند، بیان کردیم. مسائل اقتصادی که در این کتب آوردیم، دربارة ملیکردن صنایع و بسیاری از منابع طبیعی. و همچنین، برای از بین بردن بسیاری از زمینههای سرمایهداری و استثماری، پیشنهادهایی کردیم. مسائل انفال به خوبی در آن کتب تبیین شده که ثروتهای عمومی، مبارزه با تبعیض، ظلمها و طاغوتها و استبدادها چیست. به همین دلیل، بعضی مدعی هستند که مقداری از روشنبینی نسل جوان و نوجوان ما به خاطر خواندن این نوع مسائل بود که در کتابهای دینی مطرح شده است، که فکر میکنم، ادعای صحیحی باشد.
- در هر حال، این هم فرصتی بود برای ما و جالب اینکه از سال 50 سخنرانیهای ما ممنوع شده بود، در عین اینکه کتابهای درسی مینوشتیم، از سخنرانی ما جلوگیری میکردند و ما، به عنوان کلاس تربیت معلم ، به بهانة اینکه فقط درس میدهیم و معلمی بیش نیستیم، در اجتماع معلمین شرکت و برای آنها صحبت میکردیم. قبل از اینکه سخنرانیهای ما ممنوع شود (قبل از سال 50 ) سخنرانیهای ما عمدتاً در انجمن اسلامی پزشکان و مهندسین آن روز بود، مسجد هدایت، مسجد مرحوم آیهالله طالقانی پاتوق ما بود. حدود سه سال ماههای رمضان را در آنجا صحبت میکردیم. شبهای جمعه زیادی در آنجا برنامه داشتیم. مسجدالجواد، تقرباً، با همکاری ما تاسیس شد و ما در جریان مقدمات کار بودیم و در به راه انداختن آنجا از نظر برنامهها با ما مشورت میکردند و بالاخره حسینیه ارشاد که مدتها در آنجا برنامه داشتیم. ابتدا که به تهران آمدم، با هیات موتلفه آشنا شدم، همانطور که میدانید آنها مبارزات تندی علیه رژیم داشتند و تقریباً، پدیدة همان انقلاب اسلامیمان بودند. بعدها در رابطه با مسألة منصور عدهای از ایشان دستگیر شدند.
15- وقتی ما به تهران آمدیم، با راهنمایی آقای بهشتی به عنوان کسی که در حوزهها و کانونها آموزش میدهد، وارد شدیم. یادم هست که بحثهایی که مرحوم شهید مطهری تهیه کرده بود، به عنوان درسهای آموزشی در کانونهای مخفی استفاده میکردیم و بحثهایی هم خودمان تهیه میکردیم و بدین ترتیب، با برادران همکاری داشتیم. بعد از ترور منصور، عدهای از سران آنها (هیات موتلفه) دستگیر شدند.- ما نیز فکری به نظرمان رسید. و آن این بود که یک تشکیلات نیمه علنی درست کنیم. چون نمیتوانستیم علناً ادامه دهیم و از طرفی، پراکنده شدن عده زیادی از افراد مبارز ومتعهد درست نبود. تشکیلات علنی به راه انداختیم که یک پوشش اجتماعی داشت به نام (بنیاد رفاه تعاونی اسلامی) که ظاهراً کارهای امدادی میکرد، از جمله، تشکیل صندوق قرضالحسنه و مدرسه، اما در باطن جمع میشدند و کارهای مخفی انجام میگرفت. یادم هست در همان جریان برادرمان رجایی را به عنوان یکی از رابطهایی که بایستی رهبری کند، به بعضی از کانونها معرفی کردم که ایشان با اسم مستعار (امیدوار) در آن جلسات شرکت کند، هیچ کس ایشان را نمیشناخت که کیست و نام واقعیش چیست که در آن جلسات تعلیم میدهد
- مدرسه رفاه را نیز به دنبال همان مسأله از نظر کارهای علنی به وجود آوردیم. البته همانطور که میدانید آقای بهشتی، آقای رفسنجانی و عده دیگری از آقایان و دوستان در این جریان همکاری میکردند.
18- مسألة دیگر، تشکیل مراکزی از قبیل «کانون توحید» بود که در تاسیس این مرکز همکاری داشتیم. طرح ساختمان آنجا را مهندس موسوی دادند، چون رشته اصلی ایشان بود و جالب اینکه در برابر عظیمی که انجام دادند پولی دریافت نکردند. کاملاً مشخص بودکه برادران با هدفهای دیگری مشغول کار هستند و میخواهند کانونی درست شود، این کانون، کانون علمی و تبلیغی بسیار جالبی شد. یکی دیگر از همکاریهایی که داشتیم، دفتر نشر فرهنگ اسلامی بود که در تهران کارهای مطبوعاتی میکرد و هنوز هم ادامه دارد و تا به حال 200 الی 300 کتاب نشر داده است و هر ساله میلیونها نسخه کتابهای مفید را منتشر میکند و چند سال آخر قبل از پیروزی انقلاب، تقریباً پناهگاهی شده بود برای کسانی که مراجعه میکردند و میخواستند کتابهای اسلامی مفید بخوانند.
- در سال 52، ظاهراً تحت مراقبت شدید بودیم، همانطور که میدانید آن سالها، سالهای پر وحشتی بودند، غالباً افرادی که، به نحوی مبارزه میکردند، تحت نظر بودند. دستگیریهای بسیار عجیبی بود، به این ترتیب که بعد از دستگیری، چند روز نگه میداشتند و گاهی در بیابانها و گاهی در گوشه شهرها رها میکردند. یک جریان خانوادگی برای من پیش آمد، خواهری داشتم که نزد ما زندگی میکرد، او را دستگیر کردند. عمدتاً منظورشان از دستگیری ایشان این بود که روابط ما را بپرسند که ما با چه گروههایی ارتباط داریم و چه جلساتی در منزل ما تشکیل میشود و چه مسائلی را تعقیب میکنیم. بعد در همان رابطه، به منزل ما ریختند و آنجا را بازبینی کردند و چند روزی هم در کمیته بودیم. این دومین دستگیری من بود. البته آن مسأله حدود یکسال ادامه داشت و بعد ظاهراً تمام شد. ولی کلاً تحت مراقبت بودم. مکرر به مراکز ساواک احضار میشدم. در سال 56 و 57، مجدداً سه دفعه دستگیر شدم. یکبار در شیراز، موقعی که حکومت نظامی و سخنرانیها ممنوع بود و ما برای سخنرانی در دانشگاه شرکت کردیم، روز بعد هم سخنرانی انجام شد، هنگام بازگشت راهها را بستند که با لباس مبدل به نحوی وارد دانشگاه شدم در اجتماع عده زیادی از دانشجویان و اساتید که شرکت داشتند، صحبت کردم. هنگام بازگشت در هواپیما بازداشت شدم و بعد از چند روز مرا به تهران منتقل کردند. مجدداً در همان حوادث، دوباره دستگیر شدم، ولی همانطور که میدانید، آن سالها چندان طولی نکشید.
یکبار در ماه رمضان دستگیر شدم، ماه رمضان سال آخر بود، در دریای نو اجتماعی کرده بودیم. عدهای از علما و روحانیون مبارز جمع شده بودند و برای تظاهرات و راهپیماییها برنامهریزی میکردند، در حدود 30 نفر بودیم. به وسیلة دستگاه کشف شد و آنجا را محاصره کردند. بعضی از ما در بین راه و بعضی دیگر را در داخل منزل دستگیر کرده بودند، من و آقای آیهالله موسوی اردبیلی در خیابان دستگیر شدیم. بعد از دستگیری ما را به زندان بردند، ولی مدت کوتاهی آنجا بودیم. این، خلاصة مسائلی بود که تا قبل از پیروزی انقلاب داشتیم
- البته لازم است به دو نکته هم اشاره کنم، یکی عضویت شورای انقلاب بود که در جریان هستید و دیگری فراهمکردن مقدسات تاسیس «حزب جمهوری اسلامی»، که در همان سال 57 بود و من نیز همکاری داشتم. آخرین مسئولیتی که از طرف امام قبل از پیروزی انقلاب به من داده شد، این بود که ابلاغ فرمودند کمیتة تنظیم اعتصابات را تشکیل دهیم، هدف از تشکیل این کمیته، دامنزدن به اعتصابات بود. ولی مواردی را که مثل گندم و سایر لوازم ضروری زندگی بود، باید تنظیم میکردیم که این ماموریت برای من بسیار خاطرهانگیز بود.
- قبل از پیروزی انقلاب، در همه جا اعتصابات دامن زده میشد و ما در جریان مسائل بودیم تا انقلاب به پیروزی رسید. باز یادداشتی از امام داشتم که قرار شد گروهی را برای تنظیم امور مدارس تشکیل دهیم. چون مدارس باید بعد از پیروزی انقلاب باز میشدند و ما نگران بودیم که چطور خواهد شد؟ آیا خواهیم توانست مدارس را به راحتی باز وادار به فعالیت کنیم؟ وقتی این مسأله را با امام در میان گذاشتیم، ایشان دستور فرمودند که گروهی برای تنظیم امور مدارس تشکیل شود. برادرانی را دعوت کردیم و به سرعت سازماندهی کرده و توانسیتم حدود 1000 نفر از خواهران و برادران را برای این امر آماده کنیم. روز افتتاح مدارس، در تهران پخش شدند تا رهنمودهایی بدهند و مراقبت کنند. این امر نیز به خوبی برگزار شد و ادامه همین جریان بود که برادرمان آقای رجائی که جزو همان چند نفری بودند که مسئول سازماندهی تنظیم امور مدارس شده بودند، وقتی اولین وزیر، آقای دکتر شکوهی از طرف دولت موقت برای آموزشوپرورش انتخاب شد، آقای رجائی و چند نفر دیگر در همین وزارتخانه به عنوان مشاورانی بودند که نقش بسیار فعالی را در سازماندهی جدید وزارت آموزشوپرورش به عهده داشتند. شهید باهنر درباره خانواده خود چنین میگوید
- شهید باهنر پس از پیروزی انقلاب در مسئوولیتهای عضویت در شورای انقلاب، تنظیم مدارس، نهضت سوادآموزی، نمایندگی مردم کرمان در مجلس خبرگان، نمایندگی شورای انقلاب در وزارت آموزشوپرورش، نمایندگی مردم تهران در مجلس شورای اسلامی و وزارت آموزش وپرورش در کابینه شهید رجایی به نحو شایستهای انجام وظیفه کرد و بالاخره پس از انتخاب به عنوان نخستوزیر توسط شهید رجایی طولی نکشید که این دو یار دیرین و دو مبارز صدیق در هشتمین روز از شهریورماه 1360 با انفجار بمبی توسط عامل سازمان تروریستی منافقین خلق در آتش عشق الهی سوختند.
عاااااااالی ولی دو تا عکس هم بگذارید ممنون میشم
روی چشم .